یاد دارم در غروبی سرد سرد، می گذشت از کوچه ما دوره گرد،
دادمیزد: کهنه قالی میخرم،دسته دوم جنس عالی می خرم،کاسه و ظرف سفالی میخرم
گرنداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه هست و نان در سفره نیست!
ای خدا شکرت .ولی این زندگیست؟؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود.
خواهرم بی روسری بیرون دوید.گفت:آقا سفره خالی میخری؟؟